ساریناسارینا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

عشق مامان و بابا

سینه خیز و چهار دست و پا رفتن

چهار ماهه بودی که سینه خیزرفتی اصلا باورم نمیشد که دخترم بزرگ شده و میتونه حرکت کنه انقدر ذوق کرده بودم که دلم میخواست از خوشحالى گریه کنم از آخر چهار ماهگی تا آخر شیش ماهگی سینه خیز حرکت میکردی آخر شیش ماهگی بود که یک روز صبح دیدم به حالت چهار دست و پا شدی و شروع به حرکت کردی خودت انقدر ذوق کرده بودی که جیغ میکشیدی من و بابا از خوشحالی بغلت کردیم و تو آغوشمون فشردیمت
18 دی 1393

شیر نخوردن شما

شما از سه ماهگی شروع کردی به کم شیر خوردن وقتی وارد ۴ ماهگی شدی شیر خوردنت تو کل روز کلا ۵ بار در حد ۲ دقیقه بود وقتی بردیمت ‍برای چکاب ۵ ماهگی دکتر اصلا از وزن گیریت راضی نبود و برات آزمایش نوشت من حسابی ناراحت شدم و نگران. فرداش بردیمت آزمایشگاه موقع آزمایش انقدر گریه کردی که نفست بند اومد  بعد از آزمایش به خاطر گریه زیاد به هق هق افتادی.بعد چند روز جواب آزمایشو گرفتیم که خداروشکر مشکلی نداشتی  رفتیم پیش دکتر دکتر آزمایشتو نگاه کرد و گفت خداروشکر مشکلی نداره فقط دیگه دوست نداره شیر شمارو بخوره و در کنار شیر خودت باید شیر خشک بهش بدی که گفت بهتر مارک سوپرامیل بهش بدی. به هر طریقی بودتا شش ماهگی شیر مامانیو خوردی اما ب...
18 مرداد 1393

واکسن ۴ ماهگی

سلام عشق مامان شما در تاریخ ۱۰ تیر ۴ماهه شدی و باید واکسن میزدی چون خیلی استرس داشتم و بابا بزرگ رفته بود سفر و ما باید پیش مامانی میموندیم برای همین ۴ روز واکسنتو دیرتر زدیم . وای که وقتی واکسنتو زدیم چه جیغی کشیدی دلم ضعف رفت اما زود ساکت شدی وقتی اومدیم خونه خوابیدی. از بعد از ظهر بود که شما تب کردی و من شب بیدار موندم که خدایی نکرده تبت بالا نره و به امید این بودم که فردا دخترم سر حال از خواب بلند میشه اما اینطوری نشد و شما ۳ روز تب داشتی و من ۳ روز پر استرسو پشت سر گذاشتم.   دخترم با تمام وجودم دوست دارم   ...
18 مرداد 1393

اولین عید

شما سه ماهت بود که عید نوروز اومد. خیلی جاها نتونستیم بریم چون شما کوچولو بودی و هوام  سرد بود من میترسیدم سرما بخوری برای همین جایی نرفتیم اما با اینکه خونه بودیم به من و بابایی خوش میگذشت چون خدا هدیه بزرگی به ما داده بود و شما در کنار ما بودی راستی مامان جون من برای شما یه مهمونی گرفت چون شما 2 نتیجش بودی و خیلی دوست داشت اینم تنها عکسی که تو عید انداختی تو و بابا جونی ...
15 ارديبهشت 1393

شمارو بردیم آتلیه

شما که 44 روزت شد تصمیم گرفتیم ببریمت آتلیه تا ازت عکس بگیریم و یادگاری برات بمونه  من و شما و بابا و دایی محسن رفتیم آتلیه اولش که رسیدیم شما خیلی آروم بودی تو بغل بابایی داشتی همه جارو نگاه میکردی بعد آقای عکاس اومد و چندتا عکس ازت انداخت شما از نوری که به چشمات میخوردتعجب کرده بودی بعدش که برات محیط عادی شد شروع کردی به گریه کردن و بی قراری کردن اصلا نمیتونستم متوجه بشم مشکل شما چیه  هر کاری میکردم یه کوچولو آروم میشدی بعد چند دقیقه دوباره گریه میکردی با هر زحمتی بود چندتا عکس ارت انداختیم و سریع رفتیم خونه مامانجون اینا اونجا یه عالمه گریه کردی هر طور بود آرومت کردم و بعد شام اومدیم خونه فرداش که از خواب بیدار شدی دیدم صدات ...
15 ارديبهشت 1393
1